.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۹۰→
.عصبی بهش توپیدم:یعنی چی من نمیام؟!می خوای اینجا بمونی که چی بشه؟(به شیدا اشاره کردم وگفتم:)می خوای اینجا پیش این بمونی؟
شیدا عصبی گفت:این به درخت می گن.
پوزخندی زدم وگفتم:حیفِ درخت!
شیدا اخم غلیظی کردوپشت چشمی برام نازک کرد.
نیکا باعصبانیت گفت:دیانا ،اگه کمک نمی کنی تااین قضیه حل بشه پس خواهشا خراب ترش نکن.تومی تونی بری.این چی می گه؟!اینم دوسته من دارم؟!به جای اینکه پشت من وایسه،داره ازشیدا جوونش طرفداری می کنه.
پوزخندی زدم وگفتم:باباتواصلا ننه بروسلی!بیخیال شو نیکا.بیابریم.مگه هراتفاقی که میفته،تومسئول حل کردنشی؟
ارغوان باهمون لحن قبلی گفت:دیانا خواهش می کنم برو!!!
کیفم وازروی صندلی برداشتم وبه سمتش رفتم.کنارش وایسادم وگفتم:اوکی نیکو جون.دارم برات!
وازکنارش رد شدم.
تصمیم گرفتم به سمت دستشویی برم وآبی به سروصورتم بزنم.حالم اصلا خوب نبود.روز خیلی بدی بود...اون ازاول صبح وگریه های شیدا،اون از پارسا وپیشنهادش،اون ازحرفای ارسلان،اینم از رفتار نیکا!!!
فکرشم نمی کردم که نیکا به خاطر آدمی مثل شیدا من و بفروشه!
یعنی انقدری ارزش نداشتم که به خاطرم قید این دختره رو بزنه؟!ای خاک توسرمن بااین دوست صمیمیم.
به دستشویی رفتم و یه آبی به صورتم زدم.
ازدستشویی بیرون اومدم وبه سمت یکی ازصندلیای نزدیک اونجا رفتم ونشستم.
باید به رضا زنگ می زدم وبهش می گفتم که بیاد دنبالم چون نیکا خانوم مشغول رسیدگی به شیدا جون و مشکلاتشون هستن.
گوشیم وازتوی کیفم بیرون آوردم وشماره رضا روگرفتم.سراولین بوق برداشت:
- بله؟!
باخنده گفتم:روگوشیت خوابیدیه بودی که انقدر زودجواب دادی؟!
رضا خندیدوچیزی نگفت.
سعی کردم،لحن مظلوم وملتمسی به خودم بگیرم تا رضا روراضی کنم که بیاد دنبالم.
مظلوم گفتم:رضی!!!!!
رضا خندیدوگفت:جونه دیا نمی تونم بیام دنبالت کلی کارریخته رو سرم.
باتعجب گفتم:توازکجافهمیدی که من ازت می خوام بیای دنبالم؟
- دیگه دیگه!اگه ما بعده 23 سال شومارو نشناسیم که رضی نیستیم دیگه.
مظلوم ترازقبل گفتم:رضا!!!تورو خدا...بیادیگه.
- مگه قرار نبود با نیکا بیای؟
- چرا ولی خب یه مشکلی پیش اومده اون نمی تونه من و بیاره.
رضا خندیدوگفت:پس پیاده برو لاغر کن.
- رضـــا!!!!
- مگه بدمیگم؟!هر روز داری باماشین میری دانشگاه،یه بارم پیاده برو.
- آخه...
رضا پرید وسط حرفم:اماوآخه نداره.من خیلی کار دارم دیانا!مواظب خودت باش.(خندیدوادامه داد:)داری پیاده میای،حواست به ماشیناباشه،ازخط عابرپیاده برو،اگه راه خونه رو گم کردی به آقاپلیسه بگو بیارتت خونه!بی مزه هم خودتی.خداحافظ.
دهنم و بازکردم تایه چیزی بگم که صدای بوق بوق بلند شد.اَه!!!قطع کرد.
بی حوصله گوشیم و توی کیفم پرت کردم و صورتم و با دستام پوشوندم
شیدا عصبی گفت:این به درخت می گن.
پوزخندی زدم وگفتم:حیفِ درخت!
شیدا اخم غلیظی کردوپشت چشمی برام نازک کرد.
نیکا باعصبانیت گفت:دیانا ،اگه کمک نمی کنی تااین قضیه حل بشه پس خواهشا خراب ترش نکن.تومی تونی بری.این چی می گه؟!اینم دوسته من دارم؟!به جای اینکه پشت من وایسه،داره ازشیدا جوونش طرفداری می کنه.
پوزخندی زدم وگفتم:باباتواصلا ننه بروسلی!بیخیال شو نیکا.بیابریم.مگه هراتفاقی که میفته،تومسئول حل کردنشی؟
ارغوان باهمون لحن قبلی گفت:دیانا خواهش می کنم برو!!!
کیفم وازروی صندلی برداشتم وبه سمتش رفتم.کنارش وایسادم وگفتم:اوکی نیکو جون.دارم برات!
وازکنارش رد شدم.
تصمیم گرفتم به سمت دستشویی برم وآبی به سروصورتم بزنم.حالم اصلا خوب نبود.روز خیلی بدی بود...اون ازاول صبح وگریه های شیدا،اون از پارسا وپیشنهادش،اون ازحرفای ارسلان،اینم از رفتار نیکا!!!
فکرشم نمی کردم که نیکا به خاطر آدمی مثل شیدا من و بفروشه!
یعنی انقدری ارزش نداشتم که به خاطرم قید این دختره رو بزنه؟!ای خاک توسرمن بااین دوست صمیمیم.
به دستشویی رفتم و یه آبی به صورتم زدم.
ازدستشویی بیرون اومدم وبه سمت یکی ازصندلیای نزدیک اونجا رفتم ونشستم.
باید به رضا زنگ می زدم وبهش می گفتم که بیاد دنبالم چون نیکا خانوم مشغول رسیدگی به شیدا جون و مشکلاتشون هستن.
گوشیم وازتوی کیفم بیرون آوردم وشماره رضا روگرفتم.سراولین بوق برداشت:
- بله؟!
باخنده گفتم:روگوشیت خوابیدیه بودی که انقدر زودجواب دادی؟!
رضا خندیدوچیزی نگفت.
سعی کردم،لحن مظلوم وملتمسی به خودم بگیرم تا رضا روراضی کنم که بیاد دنبالم.
مظلوم گفتم:رضی!!!!!
رضا خندیدوگفت:جونه دیا نمی تونم بیام دنبالت کلی کارریخته رو سرم.
باتعجب گفتم:توازکجافهمیدی که من ازت می خوام بیای دنبالم؟
- دیگه دیگه!اگه ما بعده 23 سال شومارو نشناسیم که رضی نیستیم دیگه.
مظلوم ترازقبل گفتم:رضا!!!تورو خدا...بیادیگه.
- مگه قرار نبود با نیکا بیای؟
- چرا ولی خب یه مشکلی پیش اومده اون نمی تونه من و بیاره.
رضا خندیدوگفت:پس پیاده برو لاغر کن.
- رضـــا!!!!
- مگه بدمیگم؟!هر روز داری باماشین میری دانشگاه،یه بارم پیاده برو.
- آخه...
رضا پرید وسط حرفم:اماوآخه نداره.من خیلی کار دارم دیانا!مواظب خودت باش.(خندیدوادامه داد:)داری پیاده میای،حواست به ماشیناباشه،ازخط عابرپیاده برو،اگه راه خونه رو گم کردی به آقاپلیسه بگو بیارتت خونه!بی مزه هم خودتی.خداحافظ.
دهنم و بازکردم تایه چیزی بگم که صدای بوق بوق بلند شد.اَه!!!قطع کرد.
بی حوصله گوشیم و توی کیفم پرت کردم و صورتم و با دستام پوشوندم
۱۹.۶k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.